اشعار
از پس سطرهای دلتنگی
ورق بزن پرده دل را، فروغ دوران
که در لابلای رگهای سبز این صفحه ها
سرخی جوهر روزگار جاری است،
صدایم کن، از پس سطرهای دلتنگی
شاید، سر ستونی دیگر به یادگار بماند
۲۰۱۴/۰۶/۱۶
آزمون نزدیک است
من خودم را خواندم
لای هر برگ وجودم،
لای هر جمله من،
چه فرو خورده غمی ، پنهان است
باز کن جلد مرا
تا تو هم حفظ کنی
جمله های غم جانکاه مرا
آزمون نزدیک است
آزمون نزدیک است
پکن – تابستان ۲۰۱۳
آفتاب زندگانیم
بر من بتاب که تابش ات نور زندگی است
وقتی به بالای سرم می نگرم
تو هستی، نورت و گرمایت،
به شوق نور بیشتر و گرمای برتر
شاخه هایم را به تو نثار می کنم
قد می کشم،
بلندتر می شوم
تنومندتر،
به خود می نگرم
سایه ام وسیع تر می شود ، باز هم
شاخه هایم گسترده تر، میوه هایم شیرین تر
عابران راضی تر…..
آوای خوش تو گوشم را می نوازد
و من در دل می گویم
آفتاب زندگانیم
بتاب ،
تومی تابی هستی را بر من
و من به پاس این زندگانی
میوه میدهم ، یکبار در سال،
سایه می گسترانم
بلندتر،
می تابی تو،
من دست دراز می کنم به سویت
در افق نیلی ،
شاخه ام گره می خورد با تو
من ذوب می شوم در تو
جدای از خاک و ریشه،
آنچه می ماند از من
پیوند است و گرمی
بتاب بر من ، بتاب
پکن ژوئیه ۲۰۱۳
“اگر….”
اگر غم در دلی یک ذره باشد
همین یک ذره هم سنگین است
این نیست؟
اگر فرجام ما باشد غم و درد
غریبی قصه ای دیرین است
این نیست؟
اگر مجنون و لیلی ره ندانند
کتاب عشق بی آئین است
این نیست؟
اگر فرهاد از هجران بمیرد
سکوت تیشه کی شیرین است
این نیست؟
اگر عشقی درون دل نباشد
حریر سینه ها مشکین است
این نیست؟
اگرغم از دلی رسوا برآید
عروس حجله بی کابین است
این نیست؟
اگر ملکی شود بی عشق بر پا
تو گوئی پادشه مسکین است
این نیست……..؟
فوریه ۲۰۱۴
اگر آینه ها بمانند
شاید، شاید خودم را ببخشم
و در سایه گلدسته ای دور
بر پیشانی عشقی رسوا
بوسه ای بزنم
و لبان تفتیده را به اب چشمه بسپارم
اما آب هم آرامم نمی کند ….
بنا ندارم بر شور بختی خود مویه کنم
اما طعم زهرآلود بی یاوری را
بر بالای قامت تکیده ام حس می کنم
ای کاش هرگز داغ بی کسی را نمی دیدم
من فقط اینه ای دارم
که او هم به من گوش نمی کند
باشد،
آن را نمی شکنم
اگر اینه ها بمانند ….
به گوش ها نیازی نیست
تا برایشان دلیلی ساز کنم
دلیلی که،
کمی هم حق با من است
مرداد و شهریور ۱۳۹۰
نمی گذارند ….
آن سوی پنجره
درخت ها می شکنند،
فرو می ریزند،
و افق
خاکستری است،
هوای گرفته ی شهر
آلوده است
تو را در میانه نمی بینم،
من کور می شوم
از ندیدن تو
ندیدن را
همچو ندانستن
تابم نیست
باورکن،
من کر می شوم
از نشنیدن تو
گنجشک ها نمی گذارند
تمام کنم حرفم را
دلم از جای کنده می شود
و
آن سوی پنجره
درخت ها فرو می ریزند….
ای پیکر بی جان
از روزنه این مزار سرد
کوچ بی باور آرزوهایت را باورکن،
پرستوها، پروانه ها و فرشته ها
به پرواز درآمدند ……
ای در خود تکیده بی مقدار،
در قاب شکسته این مزار
باورکن؛
عشق بی بهانه سر می رسد
وفادارانه می جنگد
و
صادقانه پر می کشد
باور کن …….
باران
باران، بی تاب ببار آبی به رویم
که آبرویم بی تاب غسل باران است
بارانی پر شتاب و بی حساب
با سیلاب، به دریا می رسم
ژوئن ۲۰۱۳ – ماکائو
برای مادرم
پرواز
مادری تنهاست
چشم براه فرزند تنهاترش
تنش سرد می شود
تاریک می شود چشمانش
آرام و بی صدا در سینه قرآن می خواند
مرگ موهايش را مي بافد
لبخندی می زند ، به دنیای فانی
و تخت بیماری ، وداع می کند با او
هنگام پرواز است
پرواز…….
گوئی ، دیگر تنها نیست
تنهائی را برای فرزند تنهایش جا می گذارد
آوریل ۲۰۱۳ – دبی
خدا هم گریه میکند
سلام مي دهم فضاي خانه خيالي را
كسي نيست،
اما خدا هست
آب نيست،
اما سراب هست
بي تو اینجا چه می کنم؟
اینجا بی تو……
حالا كه تو نيستي،
آب نيست
و در خانه خيالي ام كسي منتظر نيست
بيدار مي مانم در خيال
خدا هم
در اندوه خانه خيالي من
بیدار،
بامن گريه مي كند
خدای کیهانی
ای خدایان زمینی
خدای کیهانی را درخواب دیدم
می گفت :
کنار خانه من خانه ای بگیر
تابرایت قصه بگویم
شبها،
و شیر داغ بیاورم برایت
سحرها،
بی بهشت وجهنم
و دور از حساب و کتاب،
پرسیدم:
پس مردم ،
چرا تو را می پرستند؟
گفت :
آنها خود را می پرستند
تو،
همین نزدیکی ها
کنار خانه من
خانه ای بگیر
تا مرا ببینی روزها و شب ها
شاید یکی از این روزها در خلوت کوچکمان
فردوسی بسازیم، راست
و بهراسیم از جهنم ناراست
راستی،
راست می گفت این خدای کیهانی
مرداد ۱۳۹۰
خدایا چه کنم؟
همه جا آرام است
کوچه و کوه و شب و خانه من
همگی آرام اند
و چه غوغای عجیبی است درون دل من
او نه رام است و نه آرام ،
خدایا چه کنم؟
*****
باید امشب سر دل را ببرم
و از این پنجره سبز سکوت
سر قربانی را
پای آرامش این شهر
به قربان ببرم
پکن – سپتامبر ۲۰۱۳
نور مژگان
خورشید مژگانت ای زن به بلندای آسمان است
طلوع کن از دروازه بهشت
چشمان بی رمق شهر
چشم انتظار طلوع توست
برخیز، ای وسوسه شور و مهر و شوق
بر خیز تا،
در ورای غبار این ابرهای بی ثمر
بارانی از نور مژگان تو بر شهر بتابد
این شهر قرن هاست که تشنه است
سیرابش کن، سیراب ….
جانگ جیا جیه – جولای ۲۰۱۴
در روزگار صید کاسه ها
ای کاسبان شهر
کسبتان کم رونق باد
تا بازهم حصیر بافان شهر
درحسرت حصیری سبز
از ورای حصار شما،
در حسرت زندگی
به خلوت، جان ندهند
پکن – جون ۲۰۱۴
درد دلی با خدا
خدایا؛
باور داشتم تو را و امروز هم فکر می کنم که به تو باور دارم…
به من گفتند تو می سازی ما را، رقم می زنی سرنوشتمان را !
گفتند در پس هرغمی، شادمانی می دهی ما را !
گفتند می آزمائی ما را، تا عطا کنی بر ما !
خدای خوب،
گفتی به زندان زمین برو ، رفتم و خندیدم
زدی، رقصیدم، رماندی، دویدم
بر من سخت گرفتی، خندیدم و باز خندیدم
به گذار سخت کودکی ام خندیدم و باز خندیدم
بالغ شدم در غم، خندیدم و باز خندیدم
نوجوان شدم با درد، خندیدم و باز خندیدم
مردی شدم در تنهایی و بی کسی، خندیدم و باز خندیدم
همسر شدم درغربتی سخت، خندیدم و باز خندیدم
تهمت ها دیدم ، هیچ نگفتم و باز هم خندیدم
بی آبروئی را به جان خریدم در ناباوری، خندیدم و باز خندیدم
بی خانمانی و تحقیر را تاب آوردم، خندیدم و باز خندیدم
سختی و مشقت را برایم رقم زدی، خندیدم و باز خندیدم
باور داشتم ، توهستی و یک روز خسته می شوی
خسته می شوی از آزارم ……
خدایا؛
خسته نشده ای هنوز؟
اما من خسته ام دیگر……
تو باز هم داری می زنی ، بزن
بزن، تا برقصم باز، اما دیگر نمی خندم برایت
مثل همیشه، می بندم دهانم را،
این بار،می گریم و می گریم
می گریم و می گریم باز….
اما بگو خدا،
آزمودی مرا، چرا تمام نمی کنی ؟
غم دادی، باشد، چرا شادم نمی کنی؟
دوستم نداشتی؟ باشد، چرا می شکنی؟
شکستی مرا، چرا رحم نمی کنی؟
رحم نمی کنی؟ عیبی ندارد،
عدالت پیشه کن،
عدل ات نمی آید،تفضلی کن،
فضل ات نمی کشد، عطایم کن ….
باورکن من هم خسته ام و صبوری هم حدی دارد
جان من بس کن، باور کن دیگر نمی کشم
طاقتم طاق شده است،
خود دانی ، از ما گفتن بود.
دسامبر ۲۰۱۳ – پکن
دل سر به هوا
در این شهر بی هوا
این دل سر به هوا
هوای تو را کرده،
توهم هوایش را داشته باش
وگرنه بی هوا، هوائی خواهد شد
هواخواه توست
این دل سر به هوا،
هوایش را داشته باش ….
دسامبر ۲۰۱۳
ساحل غمدیده
بس که این ساحل غمدیده
به خود،
جزر پی در پی دید
خشک شد
روز به روز
سخت شد
سال به سال
و
لب از لب نگشود
سخن خدا با من
گله کرده بودی از ما ، که خدا ، چرا چنینی؟
نه به ما نظر کنی تو نه که سختی ام ببینی
همه جا پر از بلا و همه سو ، پر از غریبی
دگر از تو من بریدم، تو اگر چه نازنینی
به کدام مذهبی تو ، به کدام مکتبی تو ؟
که طلب نکرده از ما ، سر راه می نشینی
تو اگر بنده مائی ، به کجا چنین شتابان ؟
همه سو قدم گذاری ، که من آنم و تو اینی
تو مگر نگفته بودی که چو عشق سربر آرد
سر خود گرفته در بر، و به عشق ما رهینی
تو که طاقتت تمام است و به کفر کرده باور
پر کاه بی نصیبی ، تو ، گرفتار زمینی
تو اگر که مبتلائی و ز جورها ، شکسته
نظری به سوی ماکن و بیا به همنشینی
طلبی ز مهر ما کن ، قدمی به سوی مانه
که غبا ر اگر بشوئی، همه جا ، مر ا ببینی
سر خامه را رها کن، سرخود به سوی ما کن
سر خم بگیر و سرکش ، می ناب انگبینی
سخن خدای را من ، چو شنیدم از نهادم
به خود آمدم همان دم ، و چه حال نازنینی !
پکن – ژانویه ۲۰۱۴
من طمع بریده ام
من طمع بریده ام از این روزگار
سرم در گریبان خویش است و دستانم در جیب
هنوز زمستان است اینجا،
نمی شود دستها را بیرون آورد، سرد است
نا چار،
گمگشته در غربت، غرق تماشا،
راه خود را می روم و به طلوع فردا امیدوار،
دیگران هر چه می خواهند ببافند
من شاهد خویشتنم
شاهدی بی طمع و سر در گریبان ……..
سیم آخر…..
سالها ست
دلم گرفته
ازدنیا،
از قفس،
از زنجیر،
از فراق،
بازهم دلم گرفته
از رهایی،
از پرواز،
از این شب و روزهایی که نمی رسند به فردا
قفس ،
رهایی،
زنجیر،
پرواز،
وصل ،
هجران،
می گویند:
اینها دو روی یک سکه اند
سکه ای سیمین
همان، سیم آخر
که در قمار زندگی
صبورانه،
با باور برد و باخت
در نرد عشق طاق می زنند
این سیم آخر،
کلید غصه هاست
به خود می گویم :
کلید را بردار
در را بگشای
فردا کمی آنسو تر است
آن سوی این دربسته،
کلید را بردار
شهریور ۱۳۹۱
صدا کن مرا
صدایم کن ،
صدای تو اکسیر حیات است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای حزن وتنهائی می روید
در بن بست این عصر خاموش ،
من از دیار غریبی فریاد می زنم،
آی آدم ها،
من از این کوچه و تمام کوهها، تنهاترم
تو ، بیا،
بیا تابرایت بگویم، تنهایی من چه اندازه بی باور است
و تنهایی در بی صدائی
شبیخونی سخت بر مردی بی یاور است …
“عشق ما ابدی است”
تو عمیقی همچو اقیانوس
تو استواری همچو کوه
تو مقاومی چون کویر
و تو زنده ای بسان جنگل
با تو زندگی جاری است
با تو
باور دارم عشق و دلداگی را
تو همانی
همیشه پویا و پابرجا
با من بمان که بودن ات
ماندنم را معنا می کند
با من بمان
با توانی به وسعت آسمان
وعشقی به عمق اقیانوس
من ” تو را می ستایم”
ای میوه ممنوعه،
روحت را به روحم بسپار
من تو را دوباره زندگی خواهم کرد
دستانت را روی شانه هایم بگذار
با من قدم بردار
پرواز نزدیک است
( تابستان ۹۱)
” قصه شب های شهر بی کسی”
وقتی از کار سخت روزانه خسته می شوی و به آپارتمان سخت و بی روح خود وارد می شوی، حس می کنی که اینجا ” خانه بی کسی” است . دلت می خواهد کسی باشد که تمام شعر های دنیا را برایت بخواند و تو را در آغوش پر مهرش غوطه ور سازد، اما افسوس که غیر از دیوارهای سپید و سرد این اتاق ، با قاب های نقاشی خیره در چشمانت، هیچ چیز دیگری در کنارت نیست. گوئی اینجا تورا به خودت هم قرض نمی دهند، تو غرق در رویائی که، صدای کوبه بردر آپارتمان تو را از جای می کند، می دانی که نگهبان ساختمان است، فقط او می تواند اینگونه در بزند. کار او همیشه در زدن و بهم زدن آرامش توست. آری خودش است، همراه با لبخندی که دندان های نا مرتب و قهوه ای رنگ او را نمایان، ولی جذاب تر می کند.
او امشب هم برایت یک بطری آب معدنی آورده است. دلت می خواهد که بطری آب انقدر جا دار و عمیق بود که در آن شنا می کردی و سبکبال و رها از هر کسی ، خود را بدست موج های آن می سپردی و از این اتاق و قاب های زل زده دیوارش رها می شدی.
پولی کف دست نگهبان می گذاری و بازهم درخلسه شبانه فرو می روی . یادت می آید که آن سوی اقیانوس ها کسی با چشمانی نگران در انتظار توست . تو دوست داری با او و همه آرزوهایت، دست دردست، به دامان کوه و دشت بزنی. می دانی که امروز حس و حال خانه رفتن نداشتی، اما کجا می توان رفت در شهری که کسی منتظرت نیست. کاش کوهی این نزدیکی ها بود که می شد به آن پناه ببری و نوازش نسیم را بر گونه ات حس کنی. نسیمی آرام و بی صدا ، درست مثل بی صدائی عشق ، و نوازشگر، درست مثل همگام مهربان و بی همتای تو، امان از اینهمه صبوری وانتظاردر پهنه شهر بی کسی، فغان از این همه فریاد در سکوت خلوتکده دل، داد از بیداد چرخ روزگار…..
باید صبر کنی تا پگاه، صبح فردا، باز شفق می زند و تو با صدای گنجشکان و سوت قطار این نزدیکی ها بیدار می شوی و زندگی و فرار شروع می شود و تکرار آغاز می گردد.
ای کاش در مزرعه ای دور، یک خانه چوبی با یک شومینه و پنجره ای به سوی درختان بید مجنون و سپیدار های بلند در انتظارت بود. آنوقت به درختان می گفتی شما مجنون تر هستید یا من؟ چه کسی می داند؟ شاید هردو و شاید هم کسی آن سوی اقیانوس ها.
دلم می خواهد، اصلا شب نشود که بازهم با قاب های تنها تراز خودم، تنها نشوم، کاش …
جنوب شرق آسیا، ژوئن ۲۰۱۴
ماهیان از تلاطم دریا به خدا شکایت کردند
و چون دریا آرام شد ..
خود را اسیر صیاد یافتند !
در تلاطم های زندگی حکمتی نهفته است
از خدا بخواهیم دلـمان آرام باشد
نه
اطرافمان !!!
می گذرد…
گفته بودی که چه زیبا وچه زشت
روزها می گذرد
آری آری
به خدا راحت و سخت
لحظه ها می گذرد
سختی غربت و تنهائی و هر به دری
همره ناله شب سوز و دعا می گذرد
سردی باد خزان و نفس پائیزی
از گذرگاه بهاران
به خدا می گذرد
ناله سرد زمستان و تف تابستان
باورم هست، که از پیش و قفا می گذرد
مرداد ۱۳۹۱
نگاهت ای مرد
به بلندای قامت آسمان است
دور و غریب ….
کاش، روزی با باران و برف به زمین باز می آمدی
تا از هرم نگاهت
دلهای سخت،
سردی خود را وا نهند
ای مرد ،
آن دورها
زمین به بارش نگاهت محتاج است
ببار براین دشت بی رمق
ببار ……
جانگ جیا جیه – چین، جولای ۲۰۱۴
نمیدانم تا کجا ؟
دور از لحظه های تلخ هجران
به شوق دیدارهای پنهان
همچو مسافری، با چاروقهای خسته
در کلبه چشمان تو آرام می گیرم
تکیده و دلبسته
بی باک و رها
نمیدانم تا کجا ؟
شاید،
تا همین صبح فردا….
تابستان ۱۳۹۱